نمی دونم عاشقش شدم یا نه! هیچی نمی دونم فقط می دونم که دلم براش تنگ شده.
یه وقتایی آدما یه کارایی می کنن که به صلاحشون نیست. کاتی دیشب خواب دیده که من بچه دار شدم. یه بچه ی تپل سفید و ناز. وقتی شنیدم داشتم دیوونه میشدم. من عاشق بچه م و با همه ی وجودم دلم می خواد بچه دار بشم و به همین دلیل نباید بهش فکر کنم ولی باز...
چه مرگمه؟ چرا نمی تونم بهش فکر نکنم؟ الان سه روزه که باهاش حرف نزدم و واقعا دلم براش تنگ شده. می دونم تقصیر خودم بود. شاید پروندمش. امان از دست این زبون من!
کجایی که باز بهم بگی سوییت هارت یا بیبی؟
No comments:
Post a Comment